هیئت الزهرا سلام الله علیها ، رهروان شهدا
بزرگداشت مادران و پدران شهدا به مناسبت روز مادر و پدر
نوروز سال 1396
از روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها
تا روز ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام
دیدار با خانواده شهید حمیدرضا بهارمستیان
جمعه 18 فروردین
نوجوون بود،سنی نداشت،
شاید 14،13 سال.
میرفت مسجدِ محل،کلاس قرآن.
.
یه شب ساعت نزدیک 11 شد خبری ازش نشد،
من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،
به شوهرم گفتم آخه مَرد پاشو یه کاری بکن،برو دنبالش ببین کجاس.
همین که شوهرم حاضر شد از خونه بره بیرون در زدن،درو که باز کردیم دیدیم معلم قرآنش پشت دره،حمیدرضا هم کنارش ایستاده رنگش مثل گچ سفید شده و داره میلرزه.
وقتی حمیدرضا اومد تو،معلم قرآنش گفت حاج خانوم خیلی قدرشو بدونید،گفتم آخه چی شده؟گفت نمیتونم بگم،فقط همین قدر بشنوید که قدر این بچه رو بدونید،حمید یه بچه معمولی نیس.
بعد شهادتش معلم قرآنش اومد دیدنمون،
گفت حاج خانوم اون شبو یادتونه؟
-گفتم بله،که شما به ما نگفتین چی شده بود؟
گفت آخه حمیدرضا منو قسم داد تا زنده است به هیچ کس حتی شما نگم،اما امروز میخوام براتون بگم چه اتفاقی افتاده بود اون شب.
همه تو مسجد دور نشسته بودیم قرآن میخوندیم،یه دفعه حمیدرضا گفت آقا چه بوی عطر خوبی میاد؟
شما هم استشمام میکنید؟
به نشونه ندونستن سرمو به چپ و راست تکون دادم،
از بچه ها هم پرسید اونا هم مث من جوابی نداشتن،
رفت تو حیاط مسجد،تا دم در رفت ،چند لحظه مکث کرد،یهو دیدم بیهوش شد وافتاد زمین.
دویدم سمتش،
آب پاشیدم به صورتش هی صدا میزدم حمیدرضا جان،چشماتو باز کن.خیلی ترسیده بودم،
چشماشو باز کرد،گفتم چی شد؟؟؟
لباش میلرزید،
نمیگفت،
انقدر اصرار کردم،
قسمم داد بین خودمون بمونه...
.
.
.
گفت دیدم جلوی در مسجد یه آقایی ایستاده که بوی عطر ایشونه که تو فضا پیچیده،پرسیدم آقا شما کی هستین؟
من بدجوری دلبسته شما شدم،
میشه منم با خودتون ببرین؟
گفتن وقتش که بشه خودت میای،
پرسیدم اسمتون چیه؟
فرمون : محمد
.
.
.
ترسم که شعر سنگ مزار من این شود
او هم جمال یُوسف رهرا(س)ندید و رفت
.
به نیت تعجیل در فرج صاحب امروز،امام زمان(عج) و نثار شهید حمیدرضا بهارمستیان صلواتی هدیه کنیم.
کلمات کلیدی: حضرت زهرا سلام الله علیها، روز مادر، امیر المومنین علیه السلام، روز پدر، خانواده شهدا، شهید بهارمستیان